درفلق بود كه پرسید سوار
آسمان مكثی كرد
رهگذر شاخه ی نوری كه به لب داشت به تاریكی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
كوچه باغی است كه از خواب خدا سبزتراست
ودرآن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی ست
می روی تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ ، سربدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
كودكی می بینی
رفته از كاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست كجاست
سلام حاجی
پاسخحذفقشنگ بود!
این شاخه نور که شاعر گفته یعنی چه؟
خیلی مخلصیم!
سلام عزیزم
پاسخحذفبزرگواری
والا منم وارد نیستم
ولی به نظرم باید یه چیزی باشه از جنس معرفت
سلام دوست عزیزم
پاسخحذفخیلی با مطالبت حال کردم
من شمارو به نام رضا میلینکم
اگه دوست داشتی من رو به نام امید بلینک
آدرس من
www.pice.blogfa.com